شنیدستم که پیری به گرمابه در
چنین گفت از تشنگی با پسر
بیا منتی بر سر باب نه
پدر را یکی جرعه ای آب ده
هوا گرم و گرمابه گرم است و من
کنون از عطش سوزد جان و تن
به خدمت کمر بست در دم پسر
ز گرمابه آمد هراسان به در
یکی شربت سرد آماده کرد
در آن دانه های معطر فشرد
شتابان به گرمابه برگشت زود
پدر همچنان تشنه و خسته بود
بگفتا بیا جان بابا بنوش
اگر دیر کردم تو خود چشم پوش
پدر چون بنوشید آن جام سرد
سر خود بسوی خداوند کرد
که یا رب به فریاد من گوش کن
ز رحمت تو پاداش نیکوش ده ...
چو زین ماجرا سالها گذشت
پسر همچو بابای خود پیر گشت
به گرمابه ای رفت او با پسر
هوا گرم و گرمابه هم گرمتر
شد از شدت تشنگی در عذاب
طلب از پسر کرد یک جرعه آب
پسر جای آوردن آب سرد
پر از آب گرمابه یک جام کرد
بدست پدر داد آن آب گرم
نبودش از این کار خود هیچ شرم
بنوشید آن آب را چون پدر
بر آورد آهی بلند از جگر
بگفتا که من در جوانی خویش
به گرمابه رفتم با باب خویش
چو شد تشنه من شربتش داده ام
ولی نزد خود ، باز شرمنده ام
تو حالا نداری ز خود هیچ شرم
دهی جای شربت به من آب گرم
چو پاداش من بوده این ای جوان
چه پاداش باشد تو را در جهان
ندانم سزای تو زینکار چیست
به غیر خدا کس خبر دار نیست ...
سلام
وبلاگ بــــروز شد
سر مشق های آب ، بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلم ها را یادمان رفت
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم
اما خدای مهربان یادمان رفت .
موفق باشید در پناه حق
واقعا چرا اینطور شد؟ سزای پسر چرا همچین پسری شد؟